مرگ ناصری
با آوازی یکدست،
یکدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.
((-تاج خاری برسرش بگذارید!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذیان ِ دردش
یکدست
رشته ئی آتشین
می رشت.
((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
((- تازیانه اش بزنید!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ
در طول ِ خویش
از گرهی بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))
***
از صف غوغای تماشا ئیان
العازر
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افکنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده
آزاد یافت:
((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))
***
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.